جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶ - ۱۴:۵۳
۰ نفر

فریدون صدیقی: رسول لم نداده بود بی تکلف ول شده بود روی مبل و لهجه دل- در اتاقی بین پاییز و زمستان- می بافت. سرما از درز پنجره ها نیش می زد.

رسول؛ لهجه دل بی غش، صفا و صراحت روزگار پلشت خویش بود. اصلاً اطو خورده تکلف و تظاهر نبود؛ خودش بود.
باید بین پائیز و زمستان 1370 بوده باشد. رسول بود به عنوان (کارگردان)، کامبیز روشن روان (موسیقی نویس فیلم) جعفریان (فیلمبردار)، مرحوم امامی (تدوینگر)، داود رشیدی (بازیگر) جلال مقامی (صدا پیشه)، ژاله علو بازیگر و مدیر دوبلاژ و من به عنوان منتقد فیلم. این همه بیست ، سی روزی بعدازظهرها یکی، دو سه فیلم با هم می دیدیم و بعد مرور می کردیم تا فیلم ها را ارزش گذاری کنیم از وجوهی که هریک از آن جمع داشت. کار برای مراسم سالانه یک مجله سینمایی در دفتر رسول صدر عاملی پیش می رفت و رفت. اما در آن بیست ،سی روز من اسیر لهجه بی باک و صمیم جان رسول شدم. با هم گپ و گفت و گو ها داشتیم و بعدها یک گفت وگوی مفصل با او انجام دادم و بعدها یکی دوبار او را دیدم. مثل همواره هایش بود، اما چرا آن لهجه صادق و صمیم جراحت برداشته بود: رسول با خود چه می کنی؟ چرا این همه عصبی ای؟ لبخندی نرم که به زخم خندی رسیده بود به گونه هایش، خط درد داد. پنداری رسول روی نیمکت عصر نشسته بود. بعدها و بعدها، فیلم های او آمد و رفت و هر بار لهجه دل بی غش، صفا و صداقت، پر از خشم و خروش بود؛ بی قرار و سرگشته مثل باران سر بهار که اسیر تندبادی سمج است. سر بر سینه افتادن رسول که چند بار تن به تن درد و سکته از دست روزگار داده بود. فقط اندوه زا برای خاموشی یک لهجه نیست. اندوه از این است که در عسرت صداقت و صراحت رفتن او تلخی مکرر است. او خودش بود، مثل فیلم هایش بی تکلف و بی تظاهر به زندگی عاریتی امروز. رسول مدت ها بود روی نیمکت عصر نشسته بود.
بر نیمکت عصر
روحی خسته آواز می خواند
کفش های کهنه و عصاها
می رقصند
عبدالمجید انصاری نسب
کد خبر 18918

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز